یعنی میشه دوباره توی چشمات نگاه کنم و از چشمام بخونی که چقدر میتونم تا همه عمرم بخوامت؟ دلم تنگه. برای مهربونیات. برای دستای گرم و بزرگ و عزیزت. وقتی میذاشتی پشت سرم و انگار تمام سرم توی دستات جا میشد. برای انگشتات لای موهام وقتی انگشتای بلندت از موهای من بلندتر بود. برای یهویی بغل کردنات. برای یهویی بوسیدنات. دنیا اون موقع چقدر امن و آروم بود. الف. الف عزیز و بزرگم. چقدر قلبم برای تو می تپه و چقدر از تو دورم.
وقتی به نوشته هایم از ده سال پیش تا الان نگاه میکنم یک سیر خیلی خیلی متغیر را - و البته نمیدانم می شود گفت نزولی یا نه - در احوالاتم داشتم. من همیشه شادترین دختر خانواده و دوستی ها بودم. همیشه می خندیدم و سعی میکردم در بهترین لحظه های آدم ها سهیم باشم. من از ده سال پیش تا الان خیلی تغییر کردم. سعی کردم به هر بهانه ای یک جایی بنویسم. گاه اینجا گاه میان دفترهایم و گاه در خلوت دلم. حرف های نگفته بسیاری را هم برای خودم محفوظ نگه داشتم تا بدانم رنج زندگی و قدم
یک شب خواب یک اسب قهوه ای بلوطی رنگ را دیدم که سوار بر آن از رودخانه می گذشتم. راستش من هیچ وقت جرات اسب سواری نداشتم و ندارم. نهایت ذوق و علاقه ام به کره اسب های داخل باغ است که هر از گاهی دستی به گردن شان بکشم. اما همیشه صدای شیهه ای را که می کشند، دوست دارم. ازشان عکس میگیرم و دویدن و بازی شان را تماشا می کنم. با همان اسب بلوطی خوش رنگ که گویی بزرگسالی ِ یکی از همان کره اسب های باغ بود پا به آب گذاشتم.
دلم می خواست شبانه روز سی و شش ساعت بود. اگر هر روز فقط دوازده ساعت وقت بیشتری داشتم زندگی زیباتر و با کیفیت تری می داشتم. هم به کار و هم به خانه و هم به تمام علاقه مندی هایم می رسیدم. لذت هنر و موسیقی، لذت کشف و سفر، لذت کار و فعالیت، لذت زن ِ زندگی بودن و ورزش و دویدن را درست و حسابی می چشیدم. روزها را با عشق به شب می رساندم و در پی روزنه های نور و امید می دویدم. اما افسوس! همین دوازده ساعت را کم دارم و از همه این هایی که گفتم نصفه و نیمه لبریزم.
بگی نگی یک نیمچه با هم قهر بودیم. من غر غر کنان و او دامن کشان در را بست و رفت بیرون. وقتی هم که برگردد لباس ها و ته ریش و و موهای کوتاه روی سینه اش بوی سیگار می دهد. چه باک! خواستم تلافی کنم رفتم تا دم بالکن و در را باز نکرده برگشتم. من تمام عمر عاشق بودم. زندگی برای ما غنمیت یک تاراج بزرگ بود. نشستم و شروع کردم به کتاب خواندن. چیزهایی که همیشه تسکین روح سرکش منند. بعد هم دو قطعه بیات ترک و دشتی به خورد خودم دادم تا همه اتفاقات را فراموش کنم.
چقد ننوشته ام. خوشحالم و نومید. اولین باری که صدام کردی عروس قشنگ هیچ وقت هیچ وقت فکر نمیکردم بتونیم کنار هم زندگی کنیم. یعنی فکرش را می کردم. ولی یک طور ناباورانه ای بود. آن شب بعد از خواستگاری وقتی از خانه مان رفتی مطمئن شدم جایی که دامن پرچین من گیر کرد به دست های تو، همانی بوده که باید. این روزها، این همه درگیری ها و اذیت شدن ها، کش و قوس ها، این دیگرانی که نخواستن و این مایی که خواستیم، هر روز بیشتر مطمئنم می کند که درست بوده.

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

تیم همکلاس وبلاگ رسمی روستای تراب علیا معلمان فردا ته موزیک دانلود اهنگ جدید فرانش برای تو دشت و دمن بهترین سایت